شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می*فروخت. مردم دورش جمع شده* بودند،* هیاهو می*كردند و هول می*زدند و بیشتر می*خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،*دروغ و خیانت،* جاه*طلبی و .... هر كس چیزی می*خرید و در ازایش چیزی می*داد. بعضی*ها تكه*ای از قلبشان را می*دادند و بعضی* پاره*ای از روحشان را. بعضی*ها ایمانشان را می*دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می*خندید و دهانش بوی گند جهنم می*داد. حالم را به هم می*زد. دلم می*خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،*فقط گوشه*ای بساطم را پهن كرده*ام و آرام نجوا می*كنم. نه قیل و قال می*كنم و نه كسی را مجبور می*كنم چیزی از من بخرد. می*بینی! آدم*ها خودشان دور من جمع شده*اند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, | 14:45 | نويسنده : solaleh20 |